معرفی چهارمین کتاب آذر ماه

ساخت وبلاگ

عنوان کتاب:ماهی‌ها پرواز می‌کنند

نام  مؤلف: مریم بصیری

نـاشـر: انتشارات کتاب جمکران

تعداد صفحات: 311

شابک:0-376-973-964-978

 

1

مهمان‌دار زن به کسی آب می‌دهد که پیرزن زیر لب می‌گوید: «آخرالزمان که می‌گن، همین الآنه دیگه! زن‌ها شدن شاگرد شوفر. جل الخالق!» بعد هم دستت را می‌کشد: «من زبون این قوم یأجوج و مأجوج رو بلد نیستم. به این شاگرد شوفر طیاره بگو یه قُلپ هم برای من چای بیاره. نذاشتی که فلاکسم رو با خودم بیارم.» (ص40)

2

قدم‌زنان از مجسمۀ وسط میدان عبدالعزیز هم عکس می‌گیری و رد می‌شوی. هر چه سر راهت می‌بینی، به دوربین فضولت هم نشان می‌دهی تا می‌رسی به خیابانی آشنا که چند درِ مسجدالنبی به آن باز می‌شود. می‌ایستی و به اطرافت نگاه می‌کنی تا شاید کنجی زیبا برای عکس‌گرفتن از مناره‌ها پیدا کنی که زنبیل قرمز ننه ترلان در زیر آفتاب برایت چشمک می‌زند. (ص86)

3

روی نیمکت‌های سنگی حیاط مسجد، کنار حوضزیبایش می‌نشینی و به دیوارهای سنگ‌فرش آن نگاه می‌کنی و به انبوه نخل‌هایش. زنی به ننه ترلان می‌گوید آن نخلستان را حضرت علی علیه‌السلام آباد کرده و چاه‌های آبش را کنده است. چاه چشمان پیرزن می‌جوشد و کویر صورتش را آبیاری می‌کند. کاش چاه دل تو هم همان‌جا کنده می‌شد و زمزم وجودت سرریز. (ص147)

 

4

باید از همه‌چیز قطع می‌شدی تا بتوانی وصل شوی. می‌ترسیدی به‌قول حاجی عزتی کسی از میان در و دیوار مسجد ندای لالبیک سر دهد. باید برای بودن در ام‌القری، در بلدالامین، در مکه، در کنار کعبه، به‌خاطر حرمت حرمش، احرام می‌بستی. کس آشنایی را هم نمی‌بینی تا لحظه‌ای دوربین را پیش او بگذاری و بروی داخل مسجد. چاره‌ای نداری؛ مثل ننه ترلان صلوات می‌فرستی و به دوربینت فوت می‌کنی و می‌گذاری داخل کیفت و کیف را در میان کوه وسائلی که پشت در قسمت زنانۀ مسجد تلنبار شده است، پنهان می‌کنی. (صص185-186)

5

نماز شب را یادت می‌دهد، العفو العفو گفتن را یادت می‌دهد. دل‌شکستن و دل به‌دست‌آوردن را یادت می‌دهد. دعا کردن را یادت می‌دهد. دلت برای خودش کرکری می‌خواند که صد بار توبه شکسته و باز می‌خواهد توبه کند! مطمئنی ماهی بدترین مهمان است؛ اما خدا که بهترین میزبان است، او را می‌بخشد. ننه ترلان می‌گوید خدا همۀ دل‌شکسته‌ها را می‌بخشد. فقط کافی است آن دلِ بندِ دنیا، بشکند؛ یا حتی کمی، فقط کمی ترک بخورد. (ص256)

 

6

هر چه اعتراض مي‌كني و مي‌گويي كجا مي‌بردنت، كسي جوابت را نمي‌دهد، نمي‌داني به عمد حرف نمي‌زنند و يا واقعاً فارسي بلد نيستند. هزار جور فكر و خيال مي‌آيد كنج ذهنت... لابد بايد ديوانه‌ترين دختر جهان باشي كه با ديدن تابلوي اداره پليس و دستگير شدنت خوشحال شوي. لااقل مطمئن شده‌اي كه مثل آدم‌رباهاي تهران، دزدي در لباس پليس نيستند... يك برگه مي‌گذارند جلويت و با توپ و تشر حاليت مي‌كنند پُرَش مي‌كني. دوربينت را هم مي‌برند و كيفت را هم مي‌گردند. با بيرون ريختن رژ، ريمل و ادكلن لابد فكر مي‌كنند به يك فروشگاه لوازم آرايش دستبرد زده‌اي...

ص 110

کتابخانه پانزده خرداد...
ما را در سایت کتابخانه پانزده خرداد دنبال می کنید

برچسب : چهارمین, نویسنده : library15khordada بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1396 ساعت: 12:42