معرفی کتابهای آذر ماه

ساخت وبلاگ

عنوان کتاب:كوچك جنگلي

نام  مؤلف:اميرحسين فردي

نـاشـر:قدياني

تعداد صفحات:    240                   حماسة كوچكِ بزرگ

پاراگراف‌های برگزیده: اكنون باز هم آن رنگ‌هاي آشنا و چشم‌نواز را مي‌ديد و عطر مست‌كنندة جنگل را استنشاق مي‌كرد. به خواهرزاده‌اش، اسماعيل، خبر داده بود كه مي‌آيد. حالا آمده بود و انتظار اسماعيل را مي‌كشيد... در گرگ‌و‌ميش غروب، زماني كه باد بوي خوشايند اُجاق چوپان‌ها و هيزم‌شكن‌ها را در بيشه‌ها مي‌پراكند، صداي پايي شنيد؛ كسي مي‌آمد كه برگ‌هاي خشك زيرپايش خش‌خش مي‌شكستند. ميرزا دلش از شوق لرزيد. به بيرون نگاه كرد. در روشنايي خاكستري غروب، اسماعيل را شناخت. (ص 6)

در همين موقع، قادر، با آن جثة لاغرش، از ديوار خانة اربابي بالا رفت. او پرچم روسية تزاري را از جا درآورد و آن را از همان‌جا به پايين انداخت. اهالي صنوبرسرا اول باور نمي‌كردند كه بشود آن پرچم را از روي سردر خانة اربابي جمال‌آقا خان كند و پايين انداخت؛ اما وقتي اين صحنه را به چشم خود ديدند، فرياد شادي كشيدند. (ص 57)

ميرزا آهي كشيد و گفت: «هستي و نيستي همه دست خداست. من پيش از آنكه با كسي عهد ببندم، با خداي خودم عهد بستم كه يا دست ظلم و تعدي را قطع كنم يا خود در اين راه، قرباني بشوم. دكتر حشمت، جدايي از تو برايم سخت است، امّا خودت اين راه را خواسته‌اي. براي من هم چاره‌اي جز خداحافظي با تو باقي نمانده است...»

(ص 101)

هيچ‌كس چيزي نگفت. سرها پايين افتاده بود؛ گويي آن‌ها مشتي تنديس سنگي شبيه جنگاوران اساطيري بودند كه بر قلّة مغرور و يخ‌زدة كوه نشسته، به آينده‌اي دور مي‌انديشيدند. ميرزا هم ديگر حرفي نزد. فقط مثل همة اوقاتي كه در منگنه‌اي روحي گير مي‌افتاد، تسبيح را از جيبش در آورد و زير لب به ذكر مشغول شد. (ص 105)

مناف گفت: «نريمان، پدرت آدم ديندار و آبرومندي است. خانوادة شما هم اسم و رسم دارد. اگر مي‌خواهي براي رضاي خدا به مردم خدمت كني، خوب برو پيش ميرزا كوچك و مجاهد شو! مگر با چشم خودت نديدي كه چه بر سر خان خودمان آورد؟ مگر نشنيدي خان‌ها و ارباب‌هايي كه پرچم روسيه را بالاي سردرشان زده بودند به چه ذلّتي افتادند؟ چه كسي بهتر از ميرزا كوچك خان خودمان مي‌تواند دنيا را عوض كند؟» (ص 135

ميرزا با حسرت به آن چشم‌هاي آبي نگريست و لبخند زد.

–هوشنگ!

لبخندیمحوولرزانبرلب‌هایبه‌همفشردةگائوکنشستودرهمانحالیخ‌زد.میرزااورادرآغوشکشیدودرهمانحالماند. غریودیوانه‌وارطوفاندرکوهستانمی‌پیچیدوکولاکسربهصخره‌هاییخ‌زدهمی‌کوبید. گائوکدرغبارسفیدبرفگمبود. درمیانهیاهویتوفانوغریووهمناککولاک،میرزاکوچکخانوگائوکبی‌خبرازهمه،بهخوابیابدیفرورفتهبودند. (ص 239)

کتابخانه پانزده خرداد...
ما را در سایت کتابخانه پانزده خرداد دنبال می کنید

برچسب : کتابهای, نویسنده : library15khordada بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1396 ساعت: 12:42